دیوانگی...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بعضی از آدما حتی از کیلومتر ها دورتر هم

بهت حس قشنگی میدن...

هیچوقت دلخوشی کسی رو ازش نگیرید.

این دلخوشی میتونه یه سلام، یه احوالپرسی،

یه حواسم بهت هست، یا یه حس خوب باشه

مراقب دلخوشی آدما باشید...

چیزی که تو آتیش گمش کردی

تو خاکستر پیداش می‌کنی...

چرا به آدمی که غمگین است می‌گویید غمگین نباشد و قوی باشد؟ چرا حق نمی‌دهید آدم‌ها توان عبور از برخی رنج‌ها را نداشته‌ باشند؟ که نیاز داشته‌ باشند در خود فرو بروند و سوگواری کنند و فروپاشیده‌ شوند و وقتش که رسید، از نو خودشان را ترمیم کنند و به زندگی برگردند؟

چرا فکر می‌کنید همه در مواجهه با رنج و اندوه، یک‌جور رفتار می‌کنند؟ یکی تحمل می‌کند، یکی می‌شکند و دیگری لِه می‌شود. هرچند هر سه با یک گونه از رنج روبرو شده‌ باشند! شیوه‌ی تعامل و مواجهه‌ی آدم‌ها با رنج‌هاشان را هرگز نمی‌توان پیش‌بینی کرد. آدمی که تا امروز عظیم‌ترین مصیبت‌ها را تحمل می‌کرده امکان دارد فردا با کوچکترین ناملایمتی و اندوهی از هم بپاشد!

ما نمی‌دانیم ظرفیت آدم‌ها در کدامین بزنگاه پر می‌شود، کجا بی‌نهایت آسیب‌پذیر و شکننده می‌شوند و با کمترین تلنگری فرو می‌ریزند، چرا که از پیش، تمام ضربه‌های ممکن به روان و جانشان وارد شده و همیشه این آخرین ضربه است که کار را تمام می‌کند...

در مواجهه با آدم‌ها، حواسمان به حرف‌ها و رفتارهامان باشد، شاید این ما باشیم که آخرین ضربه را وارد می‌کنیم...

اشتباه ترین آدم ها

درست ترین

درس های زندگی رو بهت میدن...

فقط حواست باشه
نفرت تو خودت پرورش ندی
چون اول از همه خودت رو زشت میکنه
پس، تبدیل کن
تبدیل کن
نفرت رو به خشم
خشم رو به اراده
و اراده رو به حرکت...

وفادارم به رویایی

که شاید قسمتِ مَن نیست...

همیشه آدمایِ مغرور و دوس داشتم
چون گفتنِ "دوستت دارم"
واسشون خیلی سخته
ولی وقتی میگن
عجیب به دلت میشینه!
میدونی چرا؟
چون مطمئنی از سرِ عادت نگفته!
چون مطمئنی تکیه کلامش نیست!!
چون مطمئنی واسه گفتنش
پا رو همه ی غرورش گذاشته...
چون مطمئنی وقتی میگه "دوستت دارم"
یعنی واقعا دوستت داره...

یادش همه جا هست

خودش نوشِ شما...

پیر می شوی، زیبا و دلبر با گیسوان سپید... یک غروب جمعه که دلت گرفته برای نوه ات داستان دیوانگی های مرا تعریف می کنی، نوه ات باور نخواهد کرد و فکر می کند تو فقط داری برایش قصه تعریف می کنی... دلت می شکند، به من فکر می کنی، صورتم یادت نمی آید حرفهایم، صدایم، فقط به یاد می آوری که روزی، جایی، کسی را نخواستی که دنیا را بی تو نمی خواست...

هرشب همین بساط است

بیدار نشستنِ مَن

پایِ نبودنِ تُ...

هر اتفاق خوبی تو زمان خودش اتفاق می افته، پس اگر میخوای تو این چرخه آسیب نبینی صبور باش و برای داشتن چیزهایی که میخوای عجله نکن، تا کائنات به موقعش قشنگترین رو برات رقم بزنه...

ازم پرسید

اگه میتونستی الان

هرجایی از جهان که میخواستی باشی

کجا میرفتی؟

گفتم كجایی؟

شما که غریبه نیستید

یه شبایی تو زندگی هست

که آدمیزاد تا خرخره پُر از نیازه

نیاز به شنیدن و قضاوت نشدن

نیاز به یک همراه

نیاز به دستی که

از این لجنِ تنهایی نجاتش بده

هر آدمی که اون شب رو تنها بگذرونه

از فردا یه آدمِ کاملاً جدیده...

چرا گریه کنم از اول قصّه که میدونم

که هرچی که بشه قصّه نه غمگینه

نه دلگیره

که ما مُردیم و میمیریم تو تاریخ

اما عشق

نمی میره، نمی میره، نمی میره...

درخت‌های من کنار حیاط چقدر معصوم‌اند

پاییز که می‌شود، پاره‌های کوچک جانشان

را زیر پای عابران می‌ریزند

به این امید که "عشق" اتفاق بیفتد

حتی اگر برای یک‌ نفر...

درخت‌های کنار خیابان مظلوم‌اند

شاخه‌هاشان میزبان پرنده‌هایی‌ست که

پرواز می‌کنند و گوش‌هاشان پر از صدای

مدام عبور ماشین‌ها...

مظلوم‌اند که پرواز و عبور را در

باشکوه‌ترین حالت ممکن می‌بینند

و با استیصالی پذیرفته و دردناک

ریشه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند...

خدایا

هر آنچه خیر است و ما نمی‌دانیم!

لطفاً...

عشق، به یک ماده‌ی مُخَدِر می‌ماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست می‌دهد، روز به روز بیشتر می‌خواهی، هنوز مُعتاد نیستی اما از آن احساس خوشت می‌آید و فکر می‌کنی میتوانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق می‌اندیشی و بعد سه ساعت فراموشش می‌کنی. اما کم کم به آن شخص عادت می‌کنی و کاملا به او وابسته می‌شوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر می‌کنی و دو دقیقه فراموشش می‌کنی. اگر در دسترست نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خُمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری می‌دهد...

یک عمر گذشت

و عاقبت فهمیدیم

از دل نرود

هر آنکه از دیده برفت...

تو را نداشتن

شجاعت می‌خواهد

ندارم...

آدمهای صبور یکباره ترکتان می‌کنند

آن هم وقتی که سخت

مشغول اولويت های غير از آنها هستيد

با یک لبخند سرد برای همیشه می‌روند و

جای خالیشان برای همیشه یخ می‌بندد

آدم هایی که صبور هستند

شاید بودنشان خیلی معلوم نشود

اما نبودنشان زجر آور است...

هوراش واسه شما

اشکاش واسه ما...

گاهى فكر ميكنم مگر ميشود آدمها

اينقدر راحت و هر چند وقت يكبار

كنارِ معشوقى جديد بايستند و

دو نفره هايشان را به معرض نمايش

بگذارند؟

انگار خودشان ثابت اند و

آدمِ كنار دستى شان فقط عوض ميشود

در همان مكان ها

با همان خنده ها

با همان ژست هاى مضحک

كه مثلاً من خيلي خوشبختم

و افسوس به حالِ آنهايى كه فقط مى آيند

تا جاى خالىِ نفرِ قبل را پر كنند...

بالاخَره یِ روز میفَهمه

مَن چِقدر بی سر و صدا

هَمیشه حَواسَم بِهِش بود...

یک نفر مدام سیگار میکشد

زنی هنگام آشپزی

ترانه ای غمگین را زمزمه می کند

دختری به بهانه ی فیلم اشک میریزد

پسری نیمه شب در خیابان پرسه میزند

همه دلتنگیم، همین...

به یادت می آورم تا همیشه بدانی که

زیباترین منش آدمی محبت اوست

پس محبت کن

چه به دوست چه به دشمن

که دوست را بزرگ کند

و دشمن را دوست...

زمان

واژه ای درمانده

در برابر عواطف و احساسات آدمیزاد است

چه ثانیه هایی

که روی صفر لنگ میزنند

و چه سالهایی

که کسری از ثانیه هستند...

ﺁﺩﻣﻬــﺎ می ﺁﻳﻨــﺪ...

ﮔﺎﻫــی ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔــی ﺍﺕ می ﻣﺎﻧﻨــﺪ

ﮔﺎﻫــی ﺩﺭ ﺧﺎﻃــﺮﻩ ﺍﺕ...

ﮔﺎﻫــی ﺗﻠــﺦ، ﮔﺎﻫـــﻲ ﺷﻴﺮﻳــﻦ...

ﮔﺎﻫــی ﺑــﺎ ﻳﺎﺩﺷــﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨــﺪ میزنـــی

ﮔﺎﻫــی ﻳﺎﺩﺷــﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨــﺪ ﺍﺯ لبانــت

ﺑﺮ ﻣـیدارد...

ﺍﻣــﺎ ﺗــﻮ ﻟﺒﺨﻨــﺪ ﺑــﺰﻥ

ﺑــﻪ ﺗﻠــﺦ ﺗﺮﻳــﻦ ﺧﺎﻃــﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ...

ﺁﺩﻣﻬــﺎ ﻣـی ﺁﻳﻨــد

و ﺍﻳــﻦ ﺁﻣــﺪﻥ بایــد ﺭﺥ ﺑﺪﻫــﺪ

ﺗــﺎ ﺗــﻮ ﺑﺪﺍﻧــی، ﺁﻣــﺪﻥ ﺭﺍ ﻫﻤــﻪ ﺑﻠﺪﻧــﺪ

ﺍﻳــﻦ ﻣﺎﻧــﺪﻥ ﺍﺳــﺖ

ﻛــﻪ ﻫﻨــﺮ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫــد...

☺️

"حواسم بهت هست"

میتونه به تنهایی بارِ معناییِ

صدها کلمه عاشقانه رو به دوش بکشه...

در دنیــا فقــط یــک نفــر وجــود دارد

کــه بایــد از او بهتـــر باشیــد

و آن کســی نیســت

جــز گذشتــه خودتـــان...

مثبــت اندیشــی

بــه معنــای خــود را گــول زدن نیســت

مثبــت اندیشــی بــه معنــای

ندیــدن مشــکلات نیســت...

مثبــت اندیشــی یعنــی

بــاور داشتــه باشیــد

بــرای هــر مشــکلی راهــی هســت...

بــاور داشتــه باشیــد

راه رسیــدن بــه خواستــه هــای تــان

عــزم و اراده خودتـــان اســـت

بــاور داشتــه باشیــد

اگــر بــه هدفــی نرسیدیــد

آخــر دنیــا نیســت...

بــاور داشتــه باشیــد کــه انــسان هــا

قصــد آزار شمــا را ندارنـــد

بلکــه آن هــا هــم

مشــکلات خودشـــان را دارنــد...

از هــم اکنـــون تــلاش کنیــد

مثبــت اندیش باشیــــد...

تغییــر فقــط نیــازِ زندگــی نیســت

خـــودِ زندگـــی اســت...

بــه گمانــم

بزرگتریـــن دارایــی زندگــی آدمیــزاد

همیــن انسانهــای اطرافـــش اســت...

همیــن کسانـــی کــه برایــت

پیغــام می گذارنــد کــه اعــلام کننــد

حواسشــان بــه تــو هســت...

همیــن کسانــی کــه بــا دو ســه خــط

پیغــام نشــان میدهنــد

چقــدر دلشــان پــی تــو

دلِ تــو و درد ِ توســت...

کــه چقــدر خــوب تــو را میخواننـــد

همیــن افــرادی کـــه پیگیرنـــد

کـــه نباشـــی دلگیرنــــد...

همیــن آدم هایــی کــه دلتنگــت میشونـــد

و بــی مقدمــه برایـــت می نویسنــــد

کــه بدانــی خــودت، وجـــودت

خــوب بــودن حــال و احوالـــت

بـــرای کســـی مهــم اســــت...

آدمیــزاد چـــه دلخـــوش میشــود گاهــی

بــا همیـــن دو ســه خــط نوشتـــه

دو ســه خــط پیغـــام

از کســـی حتــــی آن ســـر دنیـــــا...

حــس شیرینــی اســت کــه بدانــی

بودنــت بــرای کســی اهمیــت دارد

نبودنــت کســـی را غمگیــــن میکنــــد...

وقت هایــی هســت کــه میفهمـــی

حتــی اگـــر دلــت پُــر درد اســـت

بایــد بخنـــدی و شـــاد باشــــی

تـــا آدم هایـــی کـــه دوستـــت دارنـــد را

غمگیــــن نکنـــــی...

خواستـــم بگویـــم کـــه

چقـــدر ایــن دارایـــی های زندگیمـــان

ایـــن انسانـــها، برایمـــان پُــــر ارزشنـــــد...

رویــای شمــا تاریــخ انقضــا نــدارد

نفســی عمیــق بکشیــد

و دوبــاره تــلاش کنیـــد...

یــک دقیقــه بــا خــدا...

خداونــدا، آرامــم کــن

همــان گونــه کــه دريــا را پــس از هــر

طوفانــي آرام ميکنــی

راهنمايــم بــاش

کــه در ايــن هستــی، سردرگــم نشــوم

ايمانــم را قــوي کــن

کــه تــو را در تنهايــي خــود گــم نکنــم

خداونــدا، مــن فرامــوش کارم

اگــر گاهــي يــا لحظــه اي فراموشــت کــردم

اي رحمــتِ سرشــار، فراموشــم نکــن

خداونــدا، رهايــم مکــن

حتــي اگــر همــه رهايــم کردنــد...

خداونــدا تقدیــر عزیزانــم را

آنگونــه کــه صــلاح ميدانــي رقــم بــزن...

ولی آدمِ ساعت دو شب

هیچوقت شبیه آدمِ دو ظهر نیست...

دلــت را بتـــکان...

اشتباهاتـــت وقتــی افـتــاد روی زمیــن

بگــذار همانجــا بمانــد...

فقــط از لابــه لای اشتبــاه هایــت

یــک تجربــه را بیــرون بکــش...

قــاب کــن و بـــزن بــه دیــوار دلـــت

اشتبــاه کـــردن اشتبـــاه نیــست...

در اشتبـــاه مانــدن اشتبـــاه اســت...

شُده از دَرد بخندی

که نبارَد چِشمَت؟

مَن در این خنده یِ پُر غُصّه

مَهارت دارم...

رژه کلمات

تلخ

زهررررر

شوک

داغون

نابود

عدم شناخت

بد فهمیدن

استنباط غلط

شب لعنتی...

پ.ن: دعا به عزیز... قضاوت با حق...

شُد شُد

نشُد ماهِتو نَفروشی

بِری شَمع بخریا...!!!

مــن آموختــه ام
ســاده تریــن راه بــرای شــاد بــودن
دســت کشیــدن از گلایــه اســت...
مــن آموختــه ام
تشویــق یــک آموزگار خــوب می توانــد
زندگــی شاگردانــش را دگرگــون کنــد...
مــن آموختــه ام
افــراد خــوش بیــن
نسبــت بــه افــراد بدبیــن
عمــر طولانــی تــری دارنــد...
مــن آموختــه ام
نفــرت ماننــد اسیــد، ظرفــی کــه در آن
قــرار دارد را از بیــن می بــرد...
مــن آموختــه ام
بــدن بــرای شــفا دادن خــود توانایــی
عجیبــی دارد
فقــط بایــد بــا کلمــات مثبــت بــا آن
صحبــت کرد...
مــن آموختــه ام
اگــر می خواهــم خوشحــال باشــم
بایــد سعــی کنــم دل دیگــران را
شــاد کنــم...
مــن آموختــه ام
اگــر دو جملــه ی «خستــه ام» و
«احســاس خوبــی نــدارم» را
از زندگــی حــذف کنــم
بسیــاری از بیمــاری هــا و خستگــی هــا
برطــرف می شونــد...
مــن آموختــه ام
وقتــی مثبــت فکــر می کنــم
شادتــر هستــم و افــکار مهرورزانه
در ســرم می پرورانــم...
و سرانجــام اینکــه مــن آموختــه ام
بــا خــدا همــه چیــز ممکــن اســت...

نَکند رِخنه کُنَد در دلِ ایمانَم شَک...

وجــود هیچکــس غمهــا را از بیــن

نمی‌برد

امــا کمــک میکنــد بــا وجــود غمهــا

محکــم بایستیـــم

درســت مثــل چتــرِ خــوب کــه بــاران را

متوقــف نمیکنــد

امــا کمــک میکنــد آســوده زیــر بــاران

بایستیــم...

ابــرها بــه اسمــان تكيــه ميكننــد

درختــان بــه زميــن

و انسانهــا بــه مهربانــي يكديگــر...

گاهـی دلگرمــي انسانهــا

چنـــان معجــزه ميكنـــد

كــه انــگار خــدا در زميــن كنــار توســت

مهربـــان باشیـــم...

آدم هایِ شب

آدم هایِ یک شهرِ دیگرند...

جایی خواندم

«اگر آخرش شکست باشد،

هنوز که آخرش نشده !»

این شد آغاز روز من

صبح بخیر...

مرا به یاد نگه دار

مرا به خاطره نسپار

که باد خاطره ها را

همیشه می برد از یاد...

ﻗﻮﯼ‌ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ

ﭘﺴﺘﭽﯽ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻨﺪ

ﭼﻪ ﺣﺠﻢ ﻋﻈﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ

با ﺧﻮﺩ ﺣﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ

ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﻮﯼ‌ﺗﺮ بعضی کلماتند

ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍنند

به ﺗﻨﻬﺎیی در یک جمله ﮐﻤﺮ انسان ﺮﺍ بشکنند...

پ.ن: اعصاب صفرررر

بیشتر ما اینطوریم که به یه نخ فکر
میکنیم، تبدیلش میکنیم به یه طناب و
وصلش میکنیم به یه لنگر، پرتش میکنیم
داخل دریا و خودمونم باهاش غرق میشیم
بعضی کلمات و حرفها اینطورین، بدون منظورن
الکی تو ذهنمون با مرورش گنده ش نکنیم...

گاهی تمام وجودت گریه می‌کند

جز چشمانت...

+ سلام
_ سلام
+ خوبی؟
_ بله ممنون

* چه دروغ قشنگ و تکرار پذیری *

دلتنگی اینطور است
اول شبیه یک موج مهیب میماند
که اگر اتفاق بیفتد انگار همه چیز را
از بیخ میکند و با خودش میبرد
بعد از اتفاق افتادن
دیگر یک حس است
که همیشه با خودت حمل میکنی
بی آنکه حواست باشد
با تو روزها از خانه بیرون میزند
و عصر ها همراهت به نوبت دکتر می آید
و منتظر میماند
منتظر و بیقرار...
یک گوشه با صبر می نشید
بعد در اتفاق رد شدن یک غریبه
از جلوی ماشین
که تاب موهای جمع شده پشت سرش
شبیه اوست سراغت می آید
از نا کجا می آید
مثل لمس کوتاه بغض ورم کرده ای میماند
و مینشید روی گونه هایت، خیس...
بعد میبینی که چقدر صبور است
آرام در سایه نشسته تا نشانه ای پیدا شود
و بیرون بریزد...
دلتنگی ریشه میکند
برای کسانی که دوستشان داری
تا اعماق وجودت میدود
نمیدانی چرا هست
نمیدانی وقتهایی که احساسش نمیکنی
کجا میرود
شاید فقط بشود گفت که دلتنگی
عمیقا ریشه میکند
و راه فراری از حضورش نیست...
تا که ظاهر شود
و راهی نیست
جز اینکه زندگیش کنی...

سلام

من خوبم

همه چیز شبیه قبل است

هیچ چیز اما همان که بود نیست...

خودم را آنطور که میشناختم

و آینه های خانه را

دیگر نمیشناسم

همه چیز غریبه شده است...

رویاهایم و دلتنگی هایم را

امشب میگذارم دم در

بیچاره رفتگر...

من تنهام، مثل‌همون‌ مدادِ سفید

توی جعبه‌ مداد رنگی...

من تنهام، مثل کتاب های توی قفسه

که کسی دوست ندارد بخواند...

من تنهام، مثل چهره ای که میخندد

اما از درون میسوزد...

خورشیدم

اما، بارون گرفته حالمو...

شاید ندانید

شاید فکر می کنید چیز مسخره ایی باشد

اما مردها هم به توجه نیاز دارند

مردها هم هر روز می توانند بمیرند

مردها تکیه گاه می خواهند

گاه گاهی دلشان گریه می خواهد...

« خوبم » را فقط به غریبه‌ها می‌گوییم

آنانی را که دوست می‌داریم, در رویا

در آغوش می‌گیریم و گریه می‌کنیم...

جمله ای خوندم که عجیب بر جان و روحم

نشست...

« می دونم، می دونم که خیال غریبیه

اما پاکی رویا

همیشه مرهم زخم حقایق تلخه »

مقاومت در مقابل گریستن

از خود گریستن دردناک‌تر است...

آدم واقعاً به یه همچین جایی مثل بلاگفا نیاز داره تا اون حرفایی رو که نمیتونه بزنه و بدتر از همه سنگینی حرفایی که می‌شنوه و چیزهایی که می‌فهمه رو بیاد و بنویسه، چرت بنویسه، مبهم بنویسه، بغض کنه و دستش بلرزه موقع تایپ، چشمش خیس شه و سعی کنه از خودش که داره زیر توهم و خیال خودش له میشه رها شه، و آروم شه و فقط به سکوتی که خیلی مدته درگیرشه ادامه بده تا شاید بلاخره یه جایی همه‌ی این روزای تلخ رو بالا بیاره و به آرامش برسه...

نزدیک اما دور

دور اما نزدیک...

افسردگی هم عجیبه واقعاً

یه روزِ به ظاهر آروم رو سپری کردی

شب شده، دراز کشیدی روی تخت

داری توی وبلاگ بالا پایین می‌کنی

صفحه‌ها رو

که یهو ناراحتی بیخ گلوت رو میگیره

تو اون لحظه آدم دوس داره داد بزنه

بغض لعنتی

ولم کن پدرسگ

بذار زندگیم و بکنم...

شب بیداری

ورق زدن خاطرات...

با تموم دلتنگی ها

تو این روزهای سخت

وقتی کسی هست که حتی یادش

خنده رو لبهات میاره

نباید غصه خورد و ناراحت بود

چون این روزها

بالاخره یه روز تموم‌ میشه

اما

یکدانه قلبت تمام شدنی نیست...

خلاصه، سخن کوتاه

دلتنگی...

در حقیقت

چیزی به اسم فراموشی وجود ندارد

عادت کردن هست

تحمل کردن هست

اما فراموش کردن نیست...

معجزه این است

در پس هر وضعیت

خیر عمیق تری پنهان است...

می دونم که این روزا خیلی داره بهت سخت میگذره و بیشتر از همیشه داری تلاش میکنی برای قوی و مستقل بودن و لحظه به لحظه زندگیت احساس تنها بودن داری ، اما به تو افتخار میکنم برای اینکه دوباره دستت رو گرفتی به زانوهات و پاشدی؛ خوشحالم برای محکم و صبور و اصیل بودنت؛ همین طور بمون و به سمت نور حرکت کن...

پاییز به تنهایی میتونه دخلت رو بیاره

فقط کافیه بو ببره که دلتنگی...

پاییز همینجوریش دلگیر بود

مهر بیشتر

با این اوضاع و شلوغی ها

دیگه کلمه ای برای شرح این روزا نیست...

گذشته را ورق نزن

با گذشته آدم تو باتلاق زمان دفن میشه...

هر از گاهی

باورهایتان را ورق بزنید

و کمی ویرایشش کنید

شاید صفحه‌ای

باید اضافه یا حذف شود...

من از دیوانگی خالی نخواهم بود!

تا هستم...

امروز یک نفر برایم پیام اشتباهی فرستاد
« کجایی »
دلم هُری فرو ریخت
مدت‌ها بود
منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم
چه فرقی می‌کند
کجای دنیا نشسته باشی
مهم این است، یک نفر باشد
که کجا بودنِ تو برایش مهم است
شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید
دلم برایت تنگ شده
و همه ی این حرف را خلاصه کند در
« کجایی ؟! »
داشتم به همین چیزها فکر میکردم که
دوباره برایم فرستاد
ببخشید اشتباه فرستادم
برایش نوشتم، می دانم
من در ایستگاه اتوبوس
خیابان ... نشسته‌ام
میشود اشتباهی حال مرا بپرسید؟
اما او دیگر حالم را نپرسید
آدم غریبه‌ها برایشان مهم نیست
که دیگران چگونه اند
و کجای شهر نشسته‌اند...

بـــــی دلـــــــیـــــل...
ما را در سایت بـــــی دلـــــــیـــــل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bidalil بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 11:58